محل تبلیغات شما
برگرفته از تارنمای کاروند پارسی

تاریخ ادبیات برزخیان (دیدار دهم):با دیدار با شاعر تیره‌چشم روشن‌بین

 نوشتة دگتر محمود فتوحی رودمعجنی

پیرمرد روشن رویِ روشن رای با ریش سپید بلند و عمامه‌ای برفی، عینک دودی برچشم. کتری سیاهی روی اجاق سنگی گذاشته برای کارگرها و استادکارها چایی صبح می‌سازد. اینجا روستای بنج‌رودک یا پنجکنت در ۱۷۰ کیلومتری شمال دوشنبه پایتخت تاجیکستان است. تک و توک گردشگرانی تماشا کنان از کنار آرامگاه نیمه کاره می‌گذرند. هنرمند کاشیکار آواز نیشابوری می‌خواند و قرار است بنایی مثل آرامگاه عطار بسازد. دخترکی خوش سخن هر روز صبح پیرمرد نابینا را می‌آورد تا بساط چایی برای کاشیکارهای نیشابوری و کارگرهای تاجیک فراهم کند؛ پیرمرد برایشان از گذشته می‌گوید؛ شعر می‌خواند و روزشماری می‌کند تا بنای آرامگاهش درست شود.

چای آماده است. پیرمرد به دخترک می‌گوید استادکارها و کارگرها را صدا بزند بیایند چای بنوشند و نفسی تازه کنند. همه گرد می‌آیند، صمیمانه و گرم! هوای آبی و آفتاب و خلوت روستا، جیک جیک گنجشکها، هشت لیوان چای سرخ مثل خون کبوتر و پروانه‌‍ای عاشقانه که دور لیوان چای می‌چرخد.

می‌روم پیش و سلام می‌کنم. مرا به گرمی ‌پذیرند. خودم را معرفی می‌کنم: رومه نگاری مغز مُرده از عصر مدرن به تاریخ برزخ افکنده!

بوعبدالله می‌خندد : از گذشته‌های مدرن می‌آیی؟ خوش همی‌آیی؟

شادزی با سیه چشمان شاد              که جهان نیست جز فسانه و باد

         ز آمـــده شـــادمـــان بباید بود              و ز گـــذشـــته نکـــرد بـــاید یـــاد

فریاد می‌زنمخدای من این شعر را با صدای خود رودکی می‌شنوم؟باورنکردنی است!

دخترک زیبای تاجیک می‌گوید: ترانه‌ی بوی جوی مولیان کی بسیار زیباتر از این دو بیت است». بعد چشمش را می‌بندد و آن را به لهجۀ بَنُج رودک می‌خواند. پیرمرد سر می‌تکاند. عینک را بر‌می‌دارد. دست بر چشمها می‌کشد و از دو گودی خالی چشمش اشک دلتنگی بیرون می‌تراود.

 اشک در چشم می‌گوید: وافریادا وافریادا! تا چند سال پیش اندر بهشت بودیمی با ارکستر سمفونی بزرگ بهشت، چنگ همینواختیمی. سرود بوی جوی مولیان» سرود میهنی اهل جنت بودی. شنیده‌ام دو خنیاگر ایرانی بنان و بانویی همخوانی کردهاند نیکو. گویند آهنگ ترانۀ بخارا را پس از هزار سال از کیهان بازآوردهاند. نوای آن روزان ما را که همچنان به کیهان اندر می‌رفته با صناعت امواج نوین آن را واگردانیدهاند».

می‌گویم: بله من هم شنیده‌ام.

یکی از کارگرهای تاجیک می‌گوید: استاد! ما در مکتبخانه خواندَه بودیم کی استاذی یَگانَه رودکی بَه هینگامی جوانی دوصد غلام و کنیز داشته و دوصد شتر بار و بنه‌ی استاد را برمی‌کشیده‌یند! با کنیزکان سیا چشمکان بخارا بَه نزدی امیر سامانی خوش بودَه با باده و مستانه گذران کرده! های های! عیش، و ترانه طلا گوارا بودَه ایشان را!»

استاد رودکی آهی از سر حسرت بر می‌کشید و می‌خواند:  

به سرای سپنج مهمان را              دل نهادن همیشگی نه رواست

 

زیر خاک اندرونت باید خفت            گر چه اکنونت خواب بر دیباست

کارگر دیگر تاجیک می‌گوید: اما استاد جان! بخت یارتان بوده کی بَه روزگاری شورویها دَ تاجیکستان نِه بودی! و إلا همه‌ی مالتانَ می‌گریفتند. خانَه خرابَتان می‌کردن. شما دَ دربارها کی فیودالیته بودند! خوش و خرم بودین. الا که بخت یار گشته کی شورویها گورَتانَ پَیدا کردند».

من می‌پرسم: راستی مسألة کوری مادرزاد یا میل کشیدن در چشم شما همچنان محل بحث و  جدل تاریخ نویسان است. واقعیت چه بود؟ شما بینایی داشتید؟  رنگها را می‌دیدید؟»

استاد پاسخ می‌دهد: چندی پس از مرگ ما میان اهل ادب ستیزه‌ای برخاست: بوحیان توحیدی و بوزراعه گرگانی، و بوعلی مسکویه و دقیقی توسی و بولقاسم فردوسی و ناصر خسرو و محمد عوفی و بدیع امان فروزانفر و شاگردش، جمله بر آن رفتند که بوعبدالله کور از مادر زادستی.

آن سو محمود بن عمر النجاتی صاحب بساتین‌الفضلاء با جماعتی گفتند بوعبدالله به پیرانه سر کور گردانیده شد. جماعتی با سعید نفیسی همی‌گفتند بوعبدالله فعل دیدن» را نیکو همی‌دانسته! رنگ‌ها همی‌برزیده و در شعرآوریده؛ قطار شتر و پنجۀ حناکردۀ عروس را دیده، رنگ لاله و ارتنگ مانی و چادر و پوپک را در حوالی سرخس در وصف کشیده.

و باز هموطن تاجیک ما صدرالدین عینی، هزار سال اندرپی گور ما بودی تا صورت حال بدانستی، اندر روزگار روسها گور ما بیافت».

استاد کاشیکار نیشابوری می‌پرسد: پس مقبرَه‌ تَ رَ روسا پیدا کیدن!؟ یعنه همین جی کی ما الآن طیار مه‌نِم، دروسته استاد؟»

بوعبدالله پاسخ می‌دهد: آری! گویند همین مقام است. گورستان کهنۀ زادگاه من بنج‌رودک. اندر سال ۱۹۶۵مسیحی، پژوهندگان باستان‌شناس اُرُس با پیکرتراش نامی گراسیموف، گور را شکافتندی. استخوانهای گور را پژوهیدندی. شعرهای بازماندۀ ما را برخواندندی و صورتی تراشیدندی مر رودکی را. همان که روی آن ستون بر درگاه گورستان استوار کردند. آن پژوهندگان نوشتند که چشمان شاعر را کسی درنیاورده‌استی بل کدویِ کله را همی‌ بر آتش یا بر اخگر گداخته گرفته‌اند، کله سوخته و چشمان نابینا گشته. شکستگی‌ها در استخوانها بسیار و نشانها از شکنجه بی‌شمار. اما کس چه داند؟ شاید عالمان دی ان ای» در این گور چیزی دیگر یابند».

می‌گوم: ابوعلی مسکویه که همروزگار شما بوده گفته وقیل للروذكي - وكان أكمه، وهوالذي ولد اعمى - كیف اللون عندك؟ قال: مثل الجمل»

بوعبدالله عربی را خوش نمی‌دارد: جوان! پارسی می‌گوی بر ما خوشتر است.»

بی درنگ می‌گویم: بله! ترجمه‌اش این است: به رودکی – که کور مادرزاد بود- گفتند رنگ نزد تو چگونه است؟ گفت بمانند شتر.» شما که بینایی نداشتید شتر را چطور تصور کرده بودید؟

بو عبدالله به خندید می‌گوید: شتر چیزی است بمانند شراب. در قصیدۀ مادر می را باید بکرد قربان» اندر وصف جوشش خم  باده گفته‌ایم

باز به کردار اشتری که بود مست        کفک بر آرد ز خشم و راند سلطان

 

مـردِ حَرَس کـفک‌هاش پاک بگیرد        تـا بشود تیـرگیش و گـردد رخشان

 

 آخـــر کــارام گــیرد و نچــخد تیــــز        درش کــــند استـوار مــرد نگهبـان»

شادمانه می‌گویم: شما خودتان اعتراف می‌کنید که نابینا نبوده‌اید. پس معاصران شما که مردان بزرگند مانند دقیقی طوسی و ابوحیان توحیدی و ابوعلی مسکویه و فردوسی چه می‌گویند؟ شما هم مثل آقای نفیسی و عینی ادعاهای باستانشناسان را از روی استخوان پوسیدۀ یک گور ناشناخته ترجیح می‌دهید؟»

کاشیکار نیشابوری به نیشخنده می‌گوید: حتمن آقای عینی و آقای نفیسی با روس بده بستو دیشتن!»

کارگر تاجیک جدی می‌گوید: ها بله بله! برای شوروییا شکینجه خیلی مهم بوده، اونها ضیدی فیودالی بودند. استاد رودکی را فیودالها شکینجه کرده‌ن. شوروییا همه چیز و همه کس بد را فیودالی می دیدند.»

دختر تاجیک می‌پرسد! استاد! مه بشنیده‌یُم کی  شما یک میلون بیت شعر سروده داشتید، کلیله دمنه و سندبادنامه را به شعر کردید؟»

بوعبدالله روی به دختر می‌گرداند: دخترم اما اینک در دیوان سعید نفیسی و کتاب شاعران بیدیوان جناب مدبری 550 بیت بیش نمانده، دشخوار که آن همه از ما باشد. بیش چیزی از آن نمانده. شعر نیک و راستینه همانست آنکه  هزار سال بر زبانست».

از سر مخالفت می‌گویم : البته خیلی از آن بیتها را به خاطر واژه‌های نادر و ناشناخته‌شان ثبت کرده‌اند نه به خاطر زیبایی شعر.»

مثلا این بیتها واژه‌های مرده دارد:

مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی

به جمله خواهم یک ماهه بوسه از تو، بتا         به کیچ کیچ نخواهم که فام من توزی
 

گه ارمنده‌ای و گه ارغنده‌ای               گه آشفته‌ای و گه آهسته‌ای

 

مرد کاشیکار با من موافق نیست: نه آقاجو! هم الانگی ما د نشابور ای کلیمه‌ها رَ درِم.»

استاد مکث کرده و در صورتش نمی توان چیزی دید چشمهایش هم نیست. آیا با حرف من موافق است یانه!

بحث را عوض می‌کنم: استاد آیا خبر دارید قالب رباعی که شما کاشف آن بودید چه آوازه ای پیدا کرده و با خیام شهرت جهانی یافته؟»

گویی شاعر روشن بین، معنی رباعی را به یاد نمی‌آورد: رباعی؟ آهان! سالها پس از ما شمس قیس رازی نوشت که بوعبدالله رودکی روزی از میدانگاه شهر سمرقند همی‌گذر کردی. کودکان گرم م جوزبازی بودندی. جوزی می رفت و کودکی دوان اندر پی آن همی‌رفت تا به گودالی اندر شد و کودک همی‌خواند غلتان غلتان همی‌رود تا بن گو». این سخن کودک وزنی نیکو به گوش بوعبدالله شاعر آمد 
و رباعی بسرود»

می‌گویم: راست است که آن پسرک یعقوب لیث صفاری بوده که بعدها پادشاه سیستان شد؟»

بوعبدالله شگفت زده می‌گوید: از بنج‌رودک سمرقند تا سیستان راه بسیار است؛ بگو آن کودک چگونه آمده باشد؟ شاید بمانند رباعی سرگردان بوده! آه بیچاره رباعی! سرگردان‌تر شعرها  اوست و هم سرگردانیها در اوست. سرگردان گرد جهان و از دیوانی به دیوان دگران. نشنیده‌ای آن رباعی "گر بر سر نفس خود امیری، مردی" به نام ما هست و به نام پوریای ولی هم کرده‌اند و مداحان اهل البیت از زبان قمر بنی هاشم هم آن را خوانند!»

اینجا که ما نشسته ایم نه پنج رودک سمرقند است؛ نه مرکز دانشگاه رودکی تاجیکستان است و نه کتابخانۀ شهر سمرقند و نه تالار رودکی زمان شاه و نه خیابان رودکی. برزخ است و همه چیز آونگان و در هم و برهم. نمی‌توانم نپرسیده بگذرم: جناب بوعبدالله هزار و صد سال است از درگذشت شما میگذرد، چطور شده که شما هنوز در برزخ گرفتار هستید؟»

پاسخ می‌شنوم: مگر نخوانده‌ای سخن زرین‌کوب را که فرموده "اندیشۀ دم غنیمت‌شمری و خوش‌باشی رودکی همی‌ماند به سرودهای هوراس و آناکرئون و ابی‌نواس. رودکی تجدیدگر راهی‌ست که اپیکور اندر یونان آغازیده تا رسیده به بنج رودک سمرقند و از همان راه اندر نشابور به خیام و  از آنجا به حافظ شیراز سپرده. خمریات او بسیار ماننده است به خمریات ابی‌نواس الاهوازی". ببین چه‌سان سنگدلانه مرا مثل آن بزرگه همه را اهل خمر گفته و روزگار بهشتی ما را برزخی کرده؟  صاحبان برزخ را بر انگیخته و بخیۀ ما بر روی کار افکنده.

همدلی می کنم: متأسفانه در این برزخ این جرم سنگینی است!»

خوشبینانه می‌فرماید: هرچه گفتیم اندر نکوهیدگی آن ام الخبائث قصیده سروده‌ایم کس را باور همی‌نشود: این بیت را شاهد آورده‌ایم   مادر میرا باید بکرد قربان       بچهاش را گرفت و کرد به زندان»

وکیل ما گوید امید همی‌‌رود که مطلع این قصیدة  مدد دهد. او یک قرائت مذهبی از این بیت به محکمه عرضه داشته و گفته در این بیت، راهکار آمده اندر نفی مسکرات و نهی منکرات. امید بدان بیت بسته داریم».

دختر تاجیک می‌گوی: اما این قصیدَه اندر ستایش مَی است نه اندر نکوهیش آن!

می‌گویم درست می‌گوید.

استاد به لیوانها اشاره می‌کند: سرد شد چای، داغشان کنم.

استاد کاشیکار چایش را خورده می‌گوید: شیری‌کوم بشن.

بر می‌خیزم : خودم داغ می کنم.

استاد می خندد: مغزت نمرده است هنوز! کار می کند.»

چند چکیده مقاله از اکبر حیدریان

دری گونه ای است از زبان پارسی بزرگ

تاریخ ادبیات برزخیان (دیدار دهم)

اندر ,می‌گوید ,بوعبدالله ,رودکی ,استاد ,» ,را به ,آن را ,تاجیک می‌گوید ,در این ,و از ,ادبیات برزخیان دیدار ,تاریخ ادبیات برزخیان

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ايل بزرگ هزاره (ايل اركوازي بولي) زبان اسپانیایی روشن آذر