تاملی در ساقی به یاد دار: نقدها و تاملاتی در حوزه ی خاقانی شناسی نوشته سعیدالله قره بگلو
خاقانیپژوهی و مطالعات خاقانیشناسانه موضوعیست که در سالهای اخیر رشد چشمگیری داشته است و هرکدام از استادان و خاقانیپژوهان سعی کردهاند به فراخور دانش و آگاهی خود قدمی در این راه بردارند. درراستای همین مطالعات خاقانیپژوهانه، کتاب ساقی به یاد دار: نقدها و تاملاتی درحوزهی خاقانیشناسی» از دکتر سعیدالله قرهبگلو در سال ۱۳۹۵ منتشر شد. کتاب یادشده دو موضوع کلی را پی گرفته است: بخش اول با عنوان نقد بر نقد» و بخش دوم مقالهها». نویسندهی گرامی در بخش نقد بر نقد» انتقادات چندی به تلاشهای دکتر محمد استعلامی در کتاب نقد و شرح قصاید خاقانی» وارد کرده است. در این مقاله تلاش بر این بوده است ضمن نقد روش نگارش کتاب، به انتقادات نویسنده با روشنگری بیشتر پاسخ داده شود. نگارنده برخی از دیدگاههای نویسندهی کتاب را ذیل نقد بر نقد» بررسی و نقد کرده است که امید است با پذیرش آن مطالب، بر غنای هرچه بیشتر کتاب افزوده شود.
تاملی بر چند پژوهش در تصحیح متن دیوان خاقانی بر اساس معیارهای سبکی او
دیوان خاقانی شروانی علی رغم چند تصحیح موجود از آن، همچنان پژوهش های بسیاری در راستای تنقیح می طلبد. ازاین رو، خاقانی پژوهان بسیاری در پی بررسی و تحلیل ضبط های دیوان خاقانی برآمده اند. نگارندگان این مقاله تلاش دارند که کوشش های برخی خاقانی پژوهان را که نظراتی در خصوص بررسی تصحیف و تحریف در دیوان خاقانی شروانی ارائه کرده اند، بررسی کنند. بر همین اساس، از میان مقالات منتشرشده در نشریات و همایش های گوناگون ادبی و نیز کتاب هایی که در میان بحث خود بخشی را به تصحیف اختصاص داده اند، به صورت گزینش خوشه ایو تصادفی چند نمونه انتخاب شد. نتایج به دست آمده نشان دهنده آن است که عدم توجه به سبک شخصی خاقانی بر اساس معیارهای تصویرآفرینی او، عدم احصای کل متون و نیز عدم توجه به متون جانبی، گاه خاقانی پژوهان را بر آن داشته است که متن اصلی را با پژوهش خود در نظر خواننده ناصواب جلوه دهند.
لیلی و مجنون یکی از مهم ترین مثنوی های قاسمی گنابادی است که نظیره ای نسبتا خوب برای لیلی و مجنون نظامی گنجوی قلمداد می شود. این مثنوی برای اولین بار توسط دکتر زهرا اختیاری تصحیح شد. کتاب حاضر که انتشارات آهنگ قلم آن را منتشر کرده است؛ همراه با اغلاط زیادی است که در نوشته حاضر به پاره ای از آن ها اشاره می شود. در این نوشتار، فقط به نقد مقدمه و تعلیقات کتاب پرداخته ایم و بحث درمورد متن تصحیح شده را به دلیل مشکلات مستوفای آن به فرصتی دیگر موکول کرده ایم. اشتباهات متعدد مصحح، اشکالات ویرایشی گوناگون، اغلاط چاپی فراوان، تعلیقات و توضیحات نا کافی و گاهی غلط و توضیحات غلط درج شده در مقدمه نشان گر نا استواری و تسامح در این ویراست و ضرورت چاپ دوباره این اثر به شیوه ای محققانه و مدققانه است.
خاقانی شروانی از شاعران سبک ارانی (آذربایجانی) است. از ویژگی های برجسته این سبک استفاده از ابزارهای گوناگون جهت دشوار ساختن کلام است. او با بهره گیری از پشتوانه عظیم فرهنگی و نیز با استفاده از دانش ها و علوم و فنون زمان خود، تصاویر بدیع خلق کرده و کلام خود را از دام ابتذال رها کرده است. به دیگر سخن، شاید بتوان این تنوع و گونه گونی در تصاویر شاعرانه را ناشی از وسعت اطلاعات خاقانی و تتبع و مداقه او در مطالعه کتب تفسیری و تاریخی دانست. از ابزار و وسایلی که خاقانی برای پروراندن تصاویر خود از آن بهره می برد تلمیح است که به دلیل بسامد بالای کاربرد آن در دیوان می توان آن را از خصایص سبکی خاقانی به حساب آورد. خاقانی گاه در تلمیحات خود به سراغ اشاراتی می رود که در ادبیات رسمی و مکتوب نمی توان منشا و ماخذی برای آن پیدا کرد، لذا باید سراغ روایت های عامیانه و شفاهی رفت و در آن روایات، ماخذ اشاره او را یافت. در این جستار بر آنیم تا به بررسی ماخذ چند تلمیح شاهنامه ای خاقانی بپردازیم که بر اساس روایات شفاهی و عامیانه بنا نهاده شده و در روایات رسمی و مکتوب از آن ها یاد نشده است.
به نقل از دکتر محمود فتوحی:
دری گونه ای است از زبان پارسی بزرگ
به دوست گرامی جناب دکتر قائممقامی درود میفرستم که مقاله دری و پارسی هرگز! پارسیِ دری آری» (1) را به دید انتقادی خواندهاند و نکتههایی بر آن گرفتهاند. برخی خردههای ایشان، پذیرفتنی است مثل اغلاط مطبعی، و اطلاق فهلویات بر گویش شیراز و خطایم در ذکر موضع بیت نظامی در لیلی و مجنون؛ تذکار ایشان در باب ترک نبودن خاقانی هم قابل تأمل است؛ شخصاً به صرافت درستی یا نادرستی این موضوع نیفتاده بودم؛ هرچند سندی دال بر ترک نبودن خاقانی هم در دسترس نیست.[1] البته طرح این مسائل راه به مقصود ما نمیبرد. همه میدانیم بسیاری از ترکان پارسیگوی، نامورانِ فرهنگ ایران و زبان پارسی بوده و هستند.
منتقد محترم میفرمایند اران و آذربایجان دو منطقهاند؛ نُسلّم؛ اما هستند کسانی که آنها را یک اقلیم دانستهاند. من جمله استخری که گفته است: فامّا ارمينية و الاَرّان و آذربيجان فانّا جمعناها فى صورة واحدة وجعلناها اقليما واحدا» (الممالک و المسالک، ص 0). البته در نوشتۀ من و آذربایجان» زاید است. این نکتهسنجیها در نقد ایشان ستودنی است و بر دیده مینهم. اما در دیگر موارد با ایشان همرأی نیستم.
پیش از ورود به بحث لازم است خوانندگان ارجمند بدانند که مقالۀ دری و پارسی هرگز! پارسی دری آری، » (بخارا 122) چنانکه از نامش برمیآید در رد مدعای جداییافکنانی نوشته شده که میگویند دری» از پارسی» جداست و میکوشند زبان پارسی را در افغانستان و ایران دو زبان جداگانه وانمود کنند.
اما در باب خردههای دکتر قائممقامی
1. در باب ایران شرقی و خراسان و افغانستان: از واژۀ خراسان و افغانستان، نام امروزی آنها را نظر داشتهام، زیرا مقاله برای مخاطبان رسانهای نوشته شده است. آنچه ایشان دربارۀ جدایی ماوراءالنهر از خراسان بزرگ قدیم گفتهاند امری است بدیهی، و موضوع مقاله نیست. بلکه مراد آن است که با اسناد نشان دهم پارسی دری به قول ایشان در شرق ایران» رایج بوده است.
2. در مقالۀ من آمده است. در آغاز داستان لیلی و مجنون راوی داستان را دهقانِ فصیحِ پارسیزاد» معرفی کرده است: دهقانِ فصيحِ پارسيزاد/ از حال عرب چنين کند ياد». من تصریح نکردهام که راوی (دهقان فصیح پارسیزاد)، چه کسی است؟ نظامی یا دیگری ؟ خود جناب قائممقامی هم مینویسند احتمالاً خود اوست یا گاهی خود اوست». وانگهی که این موضوع هم، مسئلۀ مقاله نیست. همچنین مسئلۀ ترک بودن یا نبودن نظامی هم در متن مقالۀ من اصلاً مطرح نشده است.
3. ایشان بر من خرده گرفتهاند که رضا براهنی را در شمار ماندگاران ادب پارسی در آذربایجان آوردهام. به گمان من براهنی که این روزها به تباه کردن شعر امروز فارسی و نیز پانترکیسم متهم است، دست کم به خاطر رمانها (بهویژۀ روایت انقلاب در رمان رازهای سرزمین من) و کتابها و مقالات انتقادی و نظریاش در ادبیات معاصر نسبت به بسیاری از همروزگارانش جایگاه برتری در تاریخ ادبیات پارسی خواهد داشت. تاریخ ادبیات فارسی نمیتواند بر نقش او در شعر و رمان و نقد ادبی معاصر چشم بپوشد. هرچند ما با دیدگاههای ادبی متأخر وی مخالف باشیم.
4. ایدۀ اصلی مقاله بنده در بخارا این است که فارسی و دری دو زبان نیستند، بلکه دَری صفت است برای یک گونۀ رسمی و ادبی از زبان پارسی»؛ دری گونهای است از زبان پارسی بزرگ و پر لهجه. اما ظاهراً منتقد محترم با این نظر مخالفند. این که ایشان پارسی دری را گونۀ معیار میدانند امری است مسلم. گونۀ معیار از نظر زبانی یک گونه است در میان گونههای دیگر. سخن بنده هم همین است که پارسی دری یک گونه است در درون زبان پارسی که گونههای دیگر هم دارد. شواهدی هم هست مبنی بر اینکه بسیاری از پیشینیان ما دری را یک گونه (لفظ، لغت موجز) از زبان بزرگ پارسی دانستهاند:
الف) عنصرالمعالی (475 ق): این بیت را به پارسی به لفظِ دری بگویم تا هر کسی را معلوم باشد». (قابوسنامه، ص 99)
ب) همو: اگر نامه پارسی بود پارسی مُطلق مَنبیس که ناخوش بود، خاصه پارسی دری که نه معروف بود». (قابوسنامه. ص 208).
ج) محمود حسینی به سال 899 قمری کتاب بلاغی بدایع الصنایع را برای امیر علیشیر نوایی در هرات نوشت. در این کتاب آمده است لغت دری که مُوجَزی است از لغات فارسی و مُنتهی از زبان عجم . » (حسینی نیشابوری، 899 ق: 301). حسینی بهروشنی نسبت پارسی و دری را بیان کرده است. دری موجزی (گونهای) از زبان پارسی است. چنانکه خواهیم دید گونههای پارسی بسیارند.
د) حدود العالم، 372 ق: در شهرهای گرگان و استرآباد در شمال ایران امروزی، به دو زبان سخن میگفتهاند یکی به لوترا استرآبادی و دیگری به پارسیِ گرگانی. (ص 144). اگر زبان اهل گرگان پارسی گرگانی» باشد پارسی هراتی و پارسی شیرازی و پارسی رازی و . هم وجود دارد و پارسی دری هم که میانجی همۀ این لهجههاست.
5. جناب دکتر قائممقامی گفتهاند چنین نیست که فردوسی وقتی با اهل و عیالش حرف میزده پارسی میگفته (به لهجۀ طوس) آنجا که شاهنامه میسروده پارسی دری میگفته، معلوم است که چنین نیست». اما آیا غیر این بوده است؟ هنوز هم هست. دکتر قائممقامی را دعوت میکنم که زبان آثار عطار نیشابوری را با اشعار گویش نیشابوری از دانهی نیشابوری شاعر قرن دهم (منقول در نفایس المآثر. تصحیح سعید شفیعیون) مقایسه کنند؛ همچنین نظم و نثر دری در آثار سعدی را با بیت شیرازی در مثلثات شیخ سعدی؛ و همچنین ابیات شیرازی حافظ؛ بوسحق اطعمه؛ شمس پُس ناصر، (ف 763ق) و نیز مثنویکان ملاحت به لهجۀ شیرازی سرودۀ شاه داعی شیرازی شاعر قرن هشتم را با زبان دری آثار سعدی و حافظ مطابقت دهند؛ همچنین زبان متن المعجم شمس قیس رازی را با اشعاری که او به گویش رازی که در همان کتاب نقل کرده است و با قصیدهای در مونس الاحرار و قطعاتی چند در تذکرۀ مجالس المومنین ومجمع الفصحا به گویش رازی آمده است مقایسه کنند و تفاوت گویشهای آن شهرها را با گونۀ دری بسنجند. آن شاعران و نویسندگان در خانواده با لهجۀ محلی سخن میگفتهاند نه با گونۀ دری یا پارسی کتابی» و لفظ قلم».
6. زبان ایرانشهری: گفتهاند ذهن بنده از فهم زبان ایرانشهری هم ناتوان است»؛ ظاهراً زبان ایرانشهری را از تبار نظریۀ ایرانشهری یافتهاند که در سپهر ی کنونی مطرح است و از این رو آن را مناسبِ این مقال نمیدانند. البته ایشان از من واقفترند که اصطلاح ایرانشهر» و شهر ایران» و ایرانزمین» در متون کهن فراوان آمده است.
ایرانشهر را از قول ابوریحان بیرونی چنین تعریف کردهاند: قال أبو الريحان الخوارزمي: إيرانشهر هي بلاد العراق وفارس والجبال وخراسان يجمعها كلها هذا الاسم، (یاقوت حموی، 626ق: در معجم البلدان) و نیز (ابن عبدالحق، 739 ق: در مراصد الاطلاع، 2/136، اعتماد السلطنه در مرآت البلدان، ص 177). خوارزمی (ف347 ق) در کتاب مفاتیح العلوم مرزهای ایران را چنین تصویر کرده است: المرازبة جمع المرزبان وهم ما وَراء الملوك وهم ملوك الأطراف و مرز هو الحَدّ بالفارسية و مرزبان و هو صاحب الحد وكانت الفرس تسمى صاحب النهر، أعني جيحون مرز توران أي حد الترك وكان أهل خراسان يُسمُّونَه مرزَ ايران، أي حد العراق». (ص 137).
فردوسی در شاهنامه شهر ایران»را 74 بار و ایرانزمین» را 104 بار آورده است. فرخی سیستانی در قصیدۀ ستایش کشورگشاییهای محمود غزنوی را از بلخ و مولتان، سیستان، خراسان، وصف کرده و این گستره را در شمار ایرانشهر» آورده است:
از پرستيدن آن شاه، که در ايرانشهر گردني ني که نه از منت او دارد يار (فرخی)
امیر معزی سلطان سنجر سلجوقی را شاه ایرانشهر میخواند ایرانشهر سراسر فتوحات سنجر را در بردارد از مرز توران تا انطاکیه.
دیدۀ گردون ندید از دودۀ سلجوقیان زو مبارکتر به ایرانشهر شاه و شهریار (امیرمعزی)
حافظ ابرو نیز حدود ایرانشهر را به نقل از المسالک و الممالک چنین وصف کرده: و ایرانشهر از آب آمویه گویند تا آب فرات». (حافظ ابرو، 820 ق: 1/93).
تعبیر زمین پارسیگویان»[2] در سفرنامۀ ناصر خسرو به بحث ما کمک میکند. مضاف شدن زبان به سرزمین، حاکی از وجود زبان مشترکی میان مردمان ایرانزمین است. اغلب کسانی که از مفهوم ایران و یکپارچگی ایران سخن میگویند زبان پارسی را عنصر مشترک مهمی در هویت گروهی ایرانیان میدانند. پارسی دری زبان رسمی و میانجی در سراسر بلاد ایرانشهر، یعنی از مرز جیحون تا مرز عراق بوده است. زبان مشترک ایرانی که نظامی از آن را دل زمین مینامد، زبان مشترک ایرانی که امیر هر ناحیتش را شاعران پارسیگوی، پادشاه ایرانزمین» و شهریار ایرانشهر» مینامیدهاند. اگر زبان مشترک این ایرانشهر گسترده را پارسی دری ننامیم چه بنامیم؟ زبان ایرانشهری واقعیترین وصف برای پارسی دری است، تعبیری حقیقی و اصیل و دارای تبار. خلقالساعه و برساختۀ از مفاهیم امروزی نیست بلکه ریشه در واقعیت تاریخی و آگاهی اهل قلم در این سرزمین دارد.
7- دربارۀ زبان پارسی دری در عهد قاجار هم گفتهاند: زبان شعر یک چیز است و زبان دربار یک چیز دیگر». اما تذکرهها و اسناد و مکاتیب و تواریخ دربار قاجار گواهاند که اصطلاح فارسیِ دری» تنها برای وصف زبان شعر عصر قاجار به کار نرفته است بلکه در متون منثور قاجاری هم این اصطلاح رایج است. در این دوره هم به گونۀ منشیانه و ترسلی و به سیاق گلستان و بیهقی مینوشتند. مثلاً اعتماد السلطنه (1250 ق) مینویسد: چنانكه زبان پارسيان درى و اختلاف لسان مدى و پارسى دليل ديگر است بر مقصود ما نحن فيه». (مرآة البلدان 4/ ص 2072). نمونههای دیگر منشآت قائم مقام است به اسلوب گلستان سعدی و دیگر کتاب تاریخ و جغرافی دارالسّلطنة تبریز است تألیف شاهزاده نادر میرزا (1242-1303 ه.ق.)، نبیرة فتحعلیشاه قاجار، که به اسلوب بیهقی نوشته است.
8. نامعقول دانستن دوگانۀ زبانشناختی گفتار» و زبان» در باب دری و پارسی را به داوری صاحبنظران زبانشناسان میگذارم.
بخش دوم مقالۀ دری و پارسی هرگز! پارسیِ دری آری» در شمارۀ آتی بخارا منتشر خواهد شد؛ اگر این بخش از نظر منتقد محترم میگذشت نقدشان از لونی دیگر میبود. برای ایشان و همۀ دوستداران زبان و فرهنگ ایران آرزوی تندرستی و شادمانی دارم.
ابن عبدالحق، صفيّ الدين عبد المؤمن بن عبد الحق ابن شمائل القطيعي البغدادي الحنبلي. (ف 739 ق). مراصد الاطلاع على أسماء الأمكنة والبقاع. بيروت: دار الجيل. الطبعة الأولى. 1412 ق.
الاصطخري الكرخي، أبو اسحاق إبراهيم بن محمد الفارسي. (ف 346 ق). المسالك والممالك. بيروت: دار صادر. 2004 م.
اعتماد السلطنه، محمد حسن بن علی. (1250 ق). مرآة البلدان. تهران: دانشگاه تهران. (جلد / ۴ص 2072)
حافظ ابرو، عبدالله بن لطف الله. (820 ق). جغرافیای حافظ ابرو. تصحیح محمدصادق سجادی. تهران: میراث مکتوب جلد ۱. صفحه ۹۳.
حدود العالم من المشرق الی المغرب. (372 ق). [مؤلف ناشناخته]. به کوشش منوچهر ستوده. تهران: طهوری. 1362 ش.
حسینی نیشابوری، عطاآالله بن محمود. (۹۱۹ ق). بدایع الصنایع. مقدمه و تصحیح رحیم مسلمانیان قبادیانی؛ ویرایش ناصر رحیمی. تهران : بنیاد
الخوارزمي، محمد بن أحمد بن يوسف، أبو عبد الله الكاتب البلخي ، (المتوفى: 387ق) .مفاتيح العلوم. المحقق: إبراهيم الأبياري. الناشر: دار الكتاب العربي الطبعة: الثانية.
عنصرالمعالی، کیکاوسبن اسکندر. (475 ق). قابوسنامه. بهاهتمام و تصحیح غلامحسین یوسفی. تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی. ۱۳۶۶ش.
[1] . ابیاتی از خاقانی که واژگان ترکی در آن است:
کو شه طغان جود؟ که من بهر اتمکي پيشش زبان به گفتن سن سن درآورم
مرا در پارسي فحشي که گويند به ترکي چرخشان گويد که سن سن
نايب تنگري توئي کرده به تيغ هندوي سنقر کفر پيشه را سن سن گوي ننگري
ترک سن سن گوي توسن خوي سوسن بوي من گر نگه کردي به سوي من نبودي سوي من
[2] . و من در همه زمين پارسيگويان شهري نيكوتر و جامع تر و آبادان تر از اصفهان نديدم، (سفرنامۀ ناصر خسرو)
تاریخ ادبیات برزخیان (دیدار دهم):با دیدار با شاعر تیرهچشم روشنبین
نوشتة دگتر محمود فتوحی رودمعجنی
چای آماده است. پیرمرد به دخترک میگوید استادکارها و کارگرها را صدا بزند بیایند چای بنوشند و نفسی تازه کنند. همه گرد میآیند، صمیمانه و گرم! هوای آبی و آفتاب و خلوت روستا، جیک جیک گنجشکها، هشت لیوان چای سرخ مثل خون کبوتر و پروانهای عاشقانه که دور لیوان چای میچرخد.
میروم پیش و سلام میکنم. مرا به گرمی پذیرند. خودم را معرفی میکنم: رومه نگاری مغز مُرده از عصر مدرن به تاریخ برزخ افکنده!
بوعبدالله میخندد : از گذشتههای مدرن میآیی؟ خوش همیآیی؟
شادزی با سیه چشمان شاد که جهان نیست جز فسانه و باد
ز آمـــده شـــادمـــان بباید بود و ز گـــذشـــته نکـــرد بـــاید یـــاد
فریاد میزنم: خدای من این شعر را با صدای خود رودکی میشنوم؟باورنکردنی است!
دخترک زیبای تاجیک میگوید: ترانهی بوی جوی مولیان کی بسیار زیباتر از این دو بیت است». بعد چشمش را میبندد و آن را به لهجۀ بَنُج رودک میخواند. پیرمرد سر میتکاند. عینک را برمیدارد. دست بر چشمها میکشد و از دو گودی خالی چشمش اشک دلتنگی بیرون میتراود.
اشک در چشم میگوید: وافریادا وافریادا! تا چند سال پیش اندر بهشت بودیمی با ارکستر سمفونی بزرگ بهشت، چنگ همینواختیمی. سرود بوی جوی مولیان» سرود میهنی اهل جنت بودی. شنیدهام دو خنیاگر ایرانی بنان و بانویی همخوانی کردهاند نیکو. گویند آهنگ ترانۀ بخارا را پس از هزار سال از کیهان بازآوردهاند. نوای آن روزان ما را که همچنان به کیهان اندر میرفته با صناعت امواج نوین آن را واگردانیدهاند».
میگویم: بله من هم شنیدهام.
یکی از کارگرهای تاجیک میگوید: استاد! ما در مکتبخانه خواندَه بودیم کی استاذی یَگانَه رودکی بَه هینگامی جوانی دوصد غلام و کنیز داشته و دوصد شتر بار و بنهی استاد را برمیکشیدهیند! با کنیزکان سیا چشمکان بخارا بَه نزدی امیر سامانی خوش بودَه با باده و مستانه گذران کرده! های های! عیش، و ترانه طلا گوارا بودَه ایشان را!»
استاد رودکی آهی از سر حسرت بر میکشید و میخواند:
به سرای سپنج مهمان را دل نهادن همیشگی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت گر چه اکنونت خواب بر دیباست
کارگر دیگر تاجیک میگوید: اما استاد جان! بخت یارتان بوده کی بَه روزگاری شورویها دَ تاجیکستان نِه بودی! و إلا همهی مالتانَ میگریفتند. خانَه خرابَتان میکردن. شما دَ دربارها کی فیودالیته بودند! خوش و خرم بودین. الا که بخت یار گشته کی شورویها گورَتانَ پَیدا کردند».
من میپرسم: راستی مسألة کوری مادرزاد یا میل کشیدن در چشم شما همچنان محل بحث و جدل تاریخ نویسان است. واقعیت چه بود؟ شما بینایی داشتید؟ رنگها را میدیدید؟»
استاد پاسخ میدهد: چندی پس از مرگ ما میان اهل ادب ستیزهای برخاست: بوحیان توحیدی و بوزراعه گرگانی، و بوعلی مسکویه و دقیقی توسی و بولقاسم فردوسی و ناصر خسرو و محمد عوفی و بدیع امان فروزانفر و شاگردش، جمله بر آن رفتند که بوعبدالله کور از مادر زادستی.
آن سو محمود بن عمر النجاتی صاحب بساتینالفضلاء با جماعتی گفتند بوعبدالله به پیرانه سر کور گردانیده شد. جماعتی با سعید نفیسی همیگفتند بوعبدالله فعل دیدن» را نیکو همیدانسته! رنگها همیبرزیده و در شعرآوریده؛ قطار شتر و پنجۀ حناکردۀ عروس را دیده، رنگ لاله و ارتنگ مانی و چادر و پوپک را در حوالی سرخس در وصف کشیده.
و باز هموطن تاجیک ما صدرالدین عینی، هزار سال اندرپی گور ما بودی تا صورت حال بدانستی، اندر روزگار روسها گور ما بیافت».
استاد کاشیکار نیشابوری میپرسد: پس مقبرَه تَ رَ روسا پیدا کیدن!؟ یعنه همین جی کی ما الآن طیار مهنِم، دروسته استاد؟»
بوعبدالله پاسخ میدهد: آری! گویند همین مقام است. گورستان کهنۀ زادگاه من بنجرودک. اندر سال ۱۹۶۵مسیحی، پژوهندگان باستانشناس اُرُس با پیکرتراش نامی گراسیموف، گور را شکافتندی. استخوانهای گور را پژوهیدندی. شعرهای بازماندۀ ما را برخواندندی و صورتی تراشیدندی مر رودکی را. همان که روی آن ستون بر درگاه گورستان استوار کردند. آن پژوهندگان نوشتند که چشمان شاعر را کسی درنیاوردهاستی بل کدویِ کله را همی بر آتش یا بر اخگر گداخته گرفتهاند، کله سوخته و چشمان نابینا گشته. شکستگیها در استخوانها بسیار و نشانها از شکنجه بیشمار. اما کس چه داند؟ شاید عالمان دی ان ای» در این گور چیزی دیگر یابند».
میگوم: ابوعلی مسکویه که همروزگار شما بوده گفته وقیل للروذكي - وكان أكمه، وهوالذي ولد اعمى - كیف اللون عندك؟ قال: مثل الجمل»
بوعبدالله عربی را خوش نمیدارد: جوان! پارسی میگوی بر ما خوشتر است.»
بی درنگ میگویم: بله! ترجمهاش این است: به رودکی – که کور مادرزاد بود- گفتند رنگ نزد تو چگونه است؟ گفت بمانند شتر.» شما که بینایی نداشتید شتر را چطور تصور کرده بودید؟
بو عبدالله به خندید میگوید: شتر چیزی است بمانند شراب. در قصیدۀ مادر می را باید بکرد قربان» اندر وصف جوشش خم باده گفتهایم
باز به کردار اشتری که بود مست کفک بر آرد ز خشم و راند سلطان
مـردِ حَرَس کـفکهاش پاک بگیرد تـا بشود تیـرگیش و گـردد رخشان
آخـــر کــارام گــیرد و نچــخد تیــــز درش کــــند استـوار مــرد نگهبـان»
شادمانه میگویم: شما خودتان اعتراف میکنید که نابینا نبودهاید. پس معاصران شما که مردان بزرگند مانند دقیقی طوسی و ابوحیان توحیدی و ابوعلی مسکویه و فردوسی چه میگویند؟ شما هم مثل آقای نفیسی و عینی ادعاهای باستانشناسان را از روی استخوان پوسیدۀ یک گور ناشناخته ترجیح میدهید؟»
کاشیکار نیشابوری به نیشخنده میگوید: حتمن آقای عینی و آقای نفیسی با روس بده بستو دیشتن!»
کارگر تاجیک جدی میگوید: ها بله بله! برای شوروییا شکینجه خیلی مهم بوده، اونها ضیدی فیودالی بودند. استاد رودکی را فیودالها شکینجه کردهن. شوروییا همه چیز و همه کس بد را فیودالی می دیدند.»
دختر تاجیک میپرسد! استاد! مه بشنیدهیُم کی شما یک میلون بیت شعر سروده داشتید، کلیله دمنه و سندبادنامه را به شعر کردید؟»
بوعبدالله روی به دختر میگرداند: دخترم اما اینک در دیوان سعید نفیسی و کتاب شاعران بیدیوان جناب مدبری 550 بیت بیش نمانده، دشخوار که آن همه از ما باشد. بیش چیزی از آن نمانده. شعر نیک و راستینه همانست آنکه هزار سال بر زبانست».
از سر مخالفت میگویم : البته خیلی از آن بیتها را به خاطر واژههای نادر و ناشناختهشان ثبت کردهاند نه به خاطر زیبایی شعر.»
مثلا این بیتها واژههای مرده دارد:
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی
گه ارمندهای و گه ارغندهای گه آشفتهای و گه آهستهای
مرد کاشیکار با من موافق نیست: نه آقاجو! هم الانگی ما د نشابور ای کلیمهها رَ درِم.»
استاد مکث کرده و در صورتش نمی توان چیزی دید چشمهایش هم نیست. آیا با حرف من موافق است یانه!
بحث را عوض میکنم: استاد آیا خبر دارید قالب رباعی که شما کاشف آن بودید چه آوازه ای پیدا کرده و با خیام شهرت جهانی یافته؟»
گویی شاعر روشن بین، معنی رباعی را به یاد نمیآورد: رباعی؟ آهان! سالها پس از ما شمس قیس رازی نوشت که بوعبدالله رودکی روزی از میدانگاه شهر سمرقند همیگذر کردی. کودکان گرم م جوزبازی بودندی. جوزی می رفت و کودکی دوان اندر پی آن همیرفت تا به گودالی اندر شد و کودک همیخواند غلتان غلتان همیرود تا بن گو». این سخن کودک وزنی نیکو به گوش بوعبدالله شاعر آمد
و رباعی بسرود»
میگویم: راست است که آن پسرک یعقوب لیث صفاری بوده که بعدها پادشاه سیستان شد؟»
بوعبدالله شگفت زده میگوید: از بنجرودک سمرقند تا سیستان راه بسیار است؛ بگو آن کودک چگونه آمده باشد؟ شاید بمانند رباعی سرگردان بوده! آه بیچاره رباعی! سرگردانتر شعرها اوست و هم سرگردانیها در اوست. سرگردان گرد جهان و از دیوانی به دیوان دگران. نشنیدهای آن رباعی "گر بر سر نفس خود امیری، مردی" به نام ما هست و به نام پوریای ولی هم کردهاند و مداحان اهل البیت از زبان قمر بنی هاشم هم آن را خوانند!»
اینجا که ما نشسته ایم نه پنج رودک سمرقند است؛ نه مرکز دانشگاه رودکی تاجیکستان است و نه کتابخانۀ شهر سمرقند و نه تالار رودکی زمان شاه و نه خیابان رودکی. برزخ است و همه چیز آونگان و در هم و برهم. نمیتوانم نپرسیده بگذرم: جناب بوعبدالله هزار و صد سال است از درگذشت شما میگذرد، چطور شده که شما هنوز در برزخ گرفتار هستید؟»
پاسخ میشنوم: مگر نخواندهای سخن زرینکوب را که فرموده "اندیشۀ دم غنیمتشمری و خوشباشی رودکی همیماند به سرودهای هوراس و آناکرئون و ابینواس. رودکی تجدیدگر راهیست که اپیکور اندر یونان آغازیده تا رسیده به بنج رودک سمرقند و از همان راه اندر نشابور به خیام و از آنجا به حافظ شیراز سپرده. خمریات او بسیار ماننده است به خمریات ابینواس الاهوازی". ببین چهسان سنگدلانه مرا مثل آن بزرگه همه را اهل خمر گفته و روزگار بهشتی ما را برزخی کرده؟ صاحبان برزخ را بر انگیخته و بخیۀ ما بر روی کار افکنده.
همدلی می کنم: متأسفانه در این برزخ این جرم سنگینی است!»
خوشبینانه میفرماید: هرچه گفتیم اندر نکوهیدگی آن ام الخبائث قصیده سرودهایم کس را باور همینشود: این بیت را شاهد آوردهایم مادر میرا باید بکرد قربان بچهاش را گرفت و کرد به زندان»
وکیل ما گوید امید همیرود که مطلع این قصیدة مدد دهد. او یک قرائت مذهبی از این بیت به محکمه عرضه داشته و گفته در این بیت، راهکار آمده اندر نفی مسکرات و نهی منکرات. امید بدان بیت بسته داریم».
دختر تاجیک میگوی: اما این قصیدَه اندر ستایش مَی است نه اندر نکوهیش آن!
میگویم درست میگوید.
استاد به لیوانها اشاره میکند: سرد شد چای، داغشان کنم.
استاد کاشیکار چایش را خورده میگوید: شیریکوم بشن.
بر میخیزم : خودم داغ می کنم.
استاد می خندد: مغزت نمرده است هنوز! کار می کند.»
اولين مجمع عمومی اتحادیه انجمن های علمی دانشجویی زبان و ادبيات فارسي در تاریخ 2 تا 3 مرداد ماه ۱۳۹۶ به میزبانی دانشگاه قم برگزار گردید.
در این نشست که با حضور بیش از 20 نفر از دبیران انجمن های علمی دانشجویی دانشگاه های سراسر کشور،جناب آقای دکتر فولادی رئیس دانشکده ادبیات فارسی، جناب آقای احمد علوی شاعر آیینی برجسته کشور، جناب آقای افشین اعلا سخنران مبحث آفت شعر معاصر، جناب آقای تقدیری کارشناس مسئول واحد برادران، سرکارخانم چاوشیان کارشناس مسئول واحد خواهران، جناب آقای مبین زاده کارشناس انجمن های علمی دانشجویی و سرکارخانم عبدالهی کارشناس اتحادیه انجمن های علمی دانشجویی وزارت علوم برگزار گردید موضوعاتی از قبیل بررسی و اصلاح اساسنامه اتحادیه، انتخاب اعضای شورای مرکزی و بازرسان و ارائه گزارش فعالیت های سال قبل اتحادیه در دستور کار قرار گرفت.
اعضای منتخب شورای مرکزی به ترتیب آراء:
علیرضا خراسانی، نماینده دانشگاه شهید بهشتی،دبیر.
محمد مهدی قنبری مبارکه، نماینده دانشگاه یزد، نایب دبیر
کیمیا اکرامیان، نماینده #دانشگاه_تهران.
محمدرضا مجلسی، نماینده دانشگاه شهرکرد.
غزاله محمدی، نماینده دانشگاه بوعلی سینا همدان.
مهسا اکبرنژاد، نماینده دانشگاه قم.(عضو علی البدل)
بهنام شاهرخ، نماینده دانشگاه رازی کرمانشاه(عضو علی البدل).
بازرسان:
یاسمن علی حسینی، نماینده دانشگاه شهید چمران اهواز.
امین دررویی، نماینده دانشگاه نیشابور.
منبع:
http://www.ssamsrt.ir/archive/00416.php
پیرو این گزارش که پیشتر اخبار آن را در صفحه ی اینستای خود منتشر کرده بودم به زودی گزارش های دیگری را اعلام خواهم کرد.
کنارنگ
بهدلیل حمله خانمانبرانداز مغول، خاندان جلالالدين محمد بلخي از شهر خود- بلخ»- در خراسان بزرگ آن زمان به قونيه در غرب آسيايصغير و ساحل مديترانه کوچ کردند. همه، بيش و کم از ويرانيهاي مغول آگاه هستيم و ميدانيم که در آن زمان، اراده لازم براي جلوگيري از اين حمله يا ايستادگي در برابر آن وجود نداشت. برخلاف وسعت و قدرت حکومت، خوارزمشاهيان، هيچگاه بهطور منسجم در برابر مغول ايستادگي نکردند. جلالالدين خوارزمشاه نيز تکصدايي دلسوز بود که برخاست و در تنهايي خود، نابود شد.
ما امروز بيش از دوره مغول، نبود اراده لازم در برابر اين حملات را ميبينيم. بيتوجهي و سکوت مسئولان فرهنگي ما در مجامع بينالمللي و فرصتطلبي همسايگانمان بر آتش اين غارت فرهنگي افزوده و ناگفته نماند که برخي مخالفتهاي داخلي نيز در غفلت مسئولان ما مؤثر بوده است. يکي ديگر از اساسيترين مشکلاتِ عده اندکشماري از مسئولان که با توطئه غرب شکل گرفت، روند منزويشدن ايران در مجامع بينالملل بود که با ابزار تحريم و تبليغات فراوان غرب عليه ايران، عرصه را براي اين تکصداها تنگ ميکرد. بهراستي جلالالدينمحمد بلخي را ميتوان ايراني ناميد؟ ايران در مفهوم سرزمين، در دوره ساساني نابود شد. هويت ملي ايراني پس از انقراض ساسانيان حتي با وجود حکومتهاي محلي ايراني چون طاهريان، صفاريان و سامانيان و حتي با وجود زندهکننده هويت ايراني، يعني حکيم فردوسي نيز هرگز آن مفهوم ايران را به خود نگرفت.
حکام محلي که بر گوشههايي از ايران حکومت ميکردند، هر يک، سرزميني را براي خود ميدانستند اما مردم ايران، همچنان در زير سايه فرهنگ ايران باستان که ديگر با اسلام آميخته بود و در سايه زبان فارسي با يکديگر در ارتباط بودند. با رويکارآمدن ترکهاي مهاجر از آسياي ميانه به سرزمين ايران و حکومتهاي غزنوي، سلجوقي و خوارزمشاهي که تقريبا بر کل ايران فرهنگي حاکم شدند، مفهوم حکومت ايراني بيشازپيش از ميان رفت. پس نميتوان براي مردم آن زمان که تمام ويژگيهاي فرهنگي ايراني را داشتند، مليت ايراني در قالب امروزي قائل شد اما بههرحال، مردم، اين حوزه فرهنگي را که از نواحي فرغانه در مرز چين تا آسياي ميانه يعني ترکيه و آناتولي گسترده بودند، بهلحاظ فرهنگي و زباني بايد ايراني شمرد. هرچند در محدوده جغرافياي سياسي ايران امروز، زندگي نکرده باشند، پس مولانا نيز ايراني است.
اکنون به بررسي نظر کشورهاي مدعي مليت و هويت مولوي ميپردازيم. ادعاي جمهورياسلامي افغانستان درباره مولوي بهدليل آن بوده که شهر بلخ، زادگاه مولوي در آن کشور قرار دارد و بخشي از عمر مولوي نيز در آن شهر سپري شده است. در پاسخ به اين ادعا بايد گفت که شهر بلخ، يکي از مهمترين شهرهاي ايران فرهنگي بوده و در برخي از داستانهاي شاهنامه، پايتخت ايران است و ساکنان شهر چه در زمان مولوي و چه اکنون با فرهنگ ايراني آميختهاند. نکته ديگر آن است که پس از تجزيه ايران و تشکيل افغانستان، اين کشور به نام قوم پشتون يا همان افغان که آنها هم از اقوام اصالتا ايراني بودند، نامگذاري شد. حال آنکه مولوي از مردم فارس افغانستان بود که امروزه به اين مردم اصطلاحا تاجيک ميگويند. همين تاجيک بودن مولوي، زمينهاي براي ادعاي جمهوري تاجيکستان نسبت به مولوي را فراهم کرد. گذشته از ايرانيبودن او بهلحاظ جغرافياي فرهنگي ايران آن زمان، اين کشورهاي فارسيزبان مذکور بهدليل نفوذ کمتر، چندان در ثبت مولوي به نام خود موفق نبودهاند.
ترکيه که بهواسطه زيستگاه و آرامگاه مولوي، ايشان را از آن خود ميداند بهدليل همراهي با جهان غرب، سياست دلاري و نفوذي که به اين واسطه در جهان يافته است، توانست با برگزاري همايشهاي بينالمللي، مولوي را در يونسکو به نام خود ثبت کند. نکته قابلتوجه اينجاست که قونيه آن زمان، داراي فرهنگ ايراني بوده و بهلحاظ فرهنگي، يک سرزمين ايراني است. هرچند در دوران مولوي، چندان هويت ملي بهويژه براي خود او اهميت نداشته است اما آنچه مولوي به جهان عرضه داشته، حاصل تمدن ايراني - اسلامي است. ترکهاي مهاجر حاکم بر آسياي صغير که پس از پيروزي آلبارسلان سلجوقي در نبرد ملازگرد بر امپراتوري بيزانس به آن منطقه راه يافتند، خود در فرهنگ ايراني - اسلامي حل شده بودند. زماني که قومي تبلور فرهنگي نداشته باشد، نميتواند به واسطه حاکمبودن و جغرافياي سياسي خود را مدعي شخصيتي جلوه دهد. ترکان آسياي صغير در آثار مولوي چندان تبلوري نداشتهاند که اکنون بخواهند ادعايي کنند و ايرانشناسان و فارسيآموختگان، همه بر اين مسئله گواهي ميدهند و مردم عامه دنيا هم که نه اهل تحقيق هستند و نه برايشان چندان مهم است که حالا اديسون کاشف برق
بود يا گاليله!
مسئله پاياني، ثبت مشترک است؛ چنانکه مسئولان فرهنگي ما گفتهاند، دولت ايران و ترکيه مثنويمعنوي مولوي را در يونسکو ثبت مشترک ميکنند. استدلال اين امر، آن است که قديميترين نسخه مثنوي در ترکيه وجود دارد و بناست که در هر کشوري که قديميترين نسخ ما آنجا باشد، ميراث ما با آن کشور به اشتراک ثبت شود. شگفتي آن خواهد بود که قديميترين نسخه شاهنامه تا به اکنون، نسخه فلورانس است! حالا اميدوارم براي شاهنامه فردوسي، شناسنامه ايتاليايي گرفته نشود و فراوان است نسخههاي خطي ما در هند!
درباره این سایت